سلام 


به خانم مسئول دفتر گفتم که با آقاي مدير مي خواهم صحبت کنم . بدون اينکه به صورتم نگاه کند گفت وقت قبلي داشتيد ؟ گفتم نه فقط چند دقيقه ميخواهم با ايشان صحبت کنم يک پيشنهاد بيمه اي دارم که ايشان بايد دستور بدهند تا مشکل حل شود . باز انگار که من را نمي بيند گفت برويد با شعبه صحبت کنيد يا اتوماسيون کنيد با رعايت سلسله مراتب سازماني اگر صلاح دانستند پاسخ خواهند داد الان کار دارند .خدا رو شکر به لطف ساختمان جديد ستاد شيشه ها شفاف تر نگاه را هدايت ميکرد ، داشتم از فاصله نه چندان دور شيشه آقاي مدير را ميديدم نشسته بود پشت ميزش . گفتم آخه !!  به قول آقاي کرباسچي در دادگاه به آقاي اژه اي ميگفت اجازه بديد کلام من منعقد بشه ، هنوز کلام من بسته نشده بود گفت بخشنامه 222 را رعايت کنيد و بفرماييد برويد  . يک لحظه ياد اين بچه هايي افتادم که سر چهارراه ها شيشه تميز مي کنند همين که آب را روي شيشه ماشين اسپري مي کنند راننده برف پاک کن را مي زند يعني جمع کن برو دنبال کارت . دوباره غرورم را زيرپا گذاشتم گفتم حالا شما مرحمت کنيد به ايشان بفرماييد که چند لحظه بيشتر وقتشان را نمي گيرم فقط چند لحظه . گفت اصلا نميشه . ديگه ديدم بيشتر از اين خودم را ضايع نکنم بهتر . اما خوب چون فروشنده هستم يک تير ديگه هم براي رضايت روحي خودم انداختم ، گفتم آخه اتوماسيون هم ميخوانند اما پاسخ نميدهند . گفت حتما صلاح نميدانند . چون خيلي تحويلم گرفته بود مراتب قدرداني را به جا آوردم آمدم و بدون اينکه به ايشان پشت کنم مثل فيلمهاي کره اي عقب عقب از درب چوبي خارج شدم .


داخل آسانسور که بودم با خودم گفتم خوب اشکال نداره تازه الان ساعت 10 صبح ميرم شعبه انشاله حل ميشه .تحرکات استراتژيک ويبره موبايلم آنچنان شديد بود که تمام اتفاقات را فراموش کردم روي صفحه موبايلم نوشته بود مهندس حسن زاده . واي بايد بهش چي بگم بهش قول داده بودم که پيش نويس بيمه نامه رو تا ساعت 12 بهش ميرسونم که به همراه پيش نويسه بقيه شرکتها ببره داخل جلسه هيات مديره . با نام و ياد خدا کليد سبز صفحه گوشي رو به راست کشيدم خدا رو شکر قطع کرد . خيالم تا حدودي راحت شد نه براي اينکه نتونسته بودم جوابي بهش بدم بلکه از ترس آبروم . آخه چند ماه بود که تمام اعياد و عزاداري ها پيام تسليت و تبريک و شاد باش و هر چي پيام جالب و خوب و قشنگ بود ميفرستادم که من رو يادش باشه که موعد تمديد بيمه نامه هاي شرکتشون  يک نگاهي بندازه به من . تازه قرار بود 50 درصد کارمزد خودم رو هم به عنوان قديما ميگفتن پول چاي الان ميگن تقدير و تشکر بدم بهش . اما حالا از ترس آبروم بايد از قطع شدن تماسش خوشحال ميشدم .  رسيدم طبقه همکف تا اومدم بيرون دوباره گوشيم زنگ زد شماره 89302000 بود گوشي را برداشتم آخه اگر قطع ميشد دلت هزار راه ميرفت که چه خبري بود که از دست دادي و چه مقامي با من کار داشته شايد مدير گفته بگيد اين نماينده که از پشت شيشه داشت نگاه ميکرد بياد کارش رو انجام بدم . در حال همين فکرها بودم که صداي پشت خط بعد از ارسال يک کلمه اي شبيه سلام سريع گفت شما چرا رفتي ستاد ؟ منم گفتم من نه ستاد نرفتم . گفت چرا رفتي . ما اسناد و مدارک داريم . گفتم نه بابا من نبودم شايد نماينده ديگه اي بوده . گفت نه ما اطلاع موثق داريم که رفتي عيش ستادي ها را منغص نمودي . گفتم شما از کجا تماس گرفتيد ؟ گفت توهين کردي ؟ گفتم برادر چرا ناراحت شدي عرض کردم شما از کدام واحد هستيد توهين نکردم . گفت همين که من را نميشناسي توهين تلقي مي شود . حالا که پروانه ات لغو شد متوجه ميشوي که سرپرست فروش را نشناسي يعني چه . 


اومدم بگم آخه شما چه سرپرست فروشي هستي که من 10 روز دنبال نرخم شما رو هم رونوشت تمام مکاتباتم گذاشتم زنگ نزدي بگي تو حرفت چيه ؟ چي ميخواي ؟ دردت چيه ؟ الان که من رفتم ستاد زنگ زدي ميگي ستاد چيکار داشتي ؟ رفتي ستاد ؟ تو 20 دقيقه بودن من در ستاد اسناد و مدارک جمع کردي که من ستاد بودم . که يک صدايي شبيه خداحافظي به مغزم مخابره شد و مقام عظما گوشي رو قطع کردندي . 


مهندس حسن زاده پيام داد بابا چي شد پيش نويس امروز ساعت 12 بايد ببرم هيات مديره ديگه نياري کاري نميتونم برات انجام بدم ، بجنب . 


کلمه بجنب آنچنان اثر کرد که نفهميدم چه جوري سوار موتور شدم از يوسف آباد به وزرا برسم .


موتور سوار گفت کارت چيه ؟ گفتم نماينده بيمه . گفت کدت چند ؟ گفتم 7328 . گفت يا امامزاده بيژن 7 هزار و 300 که خيلي زياد . براي اينکه کم نيارم گفتم الان 8500 هم اومده ما قديمي هستيم . 


گفت خوب اوضاع چطور ؟ گفتم اوضاع چي ؟ گفت اوضاع بيمه  . گفتم خوبه خدا رو شکر (يک ندايي آمد که چه خوبي بابا !! پروانتم که ميخواد لغو کنه)


گفت موتور بيمه ميکني ؟ گفتم والا شعبه کرج و ترکيه که بودم ميگفتن فقط موتورهايي رو بيمه کن که تو پارکينگ پارک هستن .اما حالا که آمدم بيمه سامان شعبه تهران ميگن اگر هفته اي يکبار تا سر خيابون هم بره دور بزنه برگرده ميشه . خندش گرفت گفت پس موتور من چي ميشه ؟ گفتم بايد برم صحبت کنم اگر اجازه بدن . گفت بابا سر کوچه خونمون نمايندگي بيمه شرکت فلان هست گفته بيار بيمه کنم شما چقدر سخت ميگيرين . گفتم آخه ما شرکت خاصي هستيم . ديگه رسيديم به وزرا گفتم رسيديم نگهدار . گفت اينجا که تابلو نداره شعبه شرکت بيمه هست . گفتم يدن . با خنده گفت آره چون خاص بوده . پياده شدم . مثل فيلم رمبو که پيشوني بندش رو سفت ميکرد جورابام رو کشيدم بالا . 


ادامه دارد

فروش سنتي و فروش الکترونيکي خدمات و کالا مثل بيمه

داستان هاي يک کارگزار خسته بيمه

گفتم ,؟ ,رو ,بيمه ,يک ,ستاد ,؟ گفتم ,که من ,بود که ,گفتم آخه ,چيه ؟

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

118فایل قوانين بازي فوتبال مطالب اینترنتی پایا دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. وبلاگ همسفر آزاده مدهاي روز دنيا كارآمد یادمان بادرود کتابخانه آیت الله حائری اردکان sarab1